-
9 ماهگی
پنجشنبه 27 تیر 1392 10:27
در آستانه 9 ماهگی چهاردست وپا رفتن را آموختی و درد سرهای من هم بیشتر شد مثل موش بدو بدو از این ور به اون ور میری از کناره مبل میگیری و بلند میشی اما نمیتونی هم زمان که دستت را گرفتی راه بری و با باسن می افتی زمین همه جآ رفتن برات آسون جز زمانی که می خوای وارد آشپزخونه بشی یک پله کوتاه داره که نمی تونی ازش رد شی و این...
-
9 ماهگی
پنجشنبه 27 تیر 1392 10:20
در آستانه 9 ماهگی چهاردست وپا رفتن را آموختی و درد سرهای من هم بیشتر شد مثل موش بدو بدو از این ور به اون ور میری از کناره مبل میگیری و بلند میشی اما نمیتونی هم زمان که دستت را گرفتی راه بری و با باسن می افتی زمین همه جآ رفتن برات آسون جز زمانی که می خوای وارد آشپزخونه بشی یک پله کوتاه داره که نمی تونی ازش رد شی و این...
-
اولین باری که به کتابخانه شازده کو چولو رفتی
دوشنبه 3 تیر 1392 10:28
دختر ناز مامان تو در سن 34 هفتگی برای اولین بار به کتابخانه شازده کوچولو که الان اسمش شده کتابخانه کوچک ما قدم گدداشتی من و همچنین پدرت از این کتابخونه کلی خاطره داریم چون در زمان کودکیمون زیاد به اونجا می رفتیم بعصی وقتها پدرت به شوخی می گه من برای اولین بتر تو را اونجا دیدم و عاشقت شدم. خیلی این کتابخونه را دوست...
-
اولین بار که به کتابخانه شازده کوچولو رفتی
دوشنبه 3 تیر 1392 10:22
دختر ناز مامان تو در سن 34 هفتگی برای اولین بار به کتابخانه شازده کوچولو که الان اسمش شده کتابخانه کوچک ما قدم گدداشتی من و همچنین پدرت از این کتابخونه کلی خاطره داریم چون در زمان کودکیمون زیاد به اونجا می رفتیم بعصی وقتها پدرت به شوخی می گه من برای اولین بتر تو را اونجا دیدم و عاشقت شدم. خیلی این کتابخونه را دوست...
-
دختر 8 ماهه مامان
پنجشنبه 23 خرداد 1392 10:29
بالاخره موفق شدیم که دختر کوچولومون را ببریم آتلیه وکلی عکس خوشگل ازش بگیریم اولش خیلی ساکت و خوب بود اما وسط هاش خسته شد به خصوص موقع عکاس های بدون لباسش قاطی کرده بود مثل اینکه دختریمون خیلی رو بدنشون حساس تشریف دارن نمی خوان غیر محارم ببیننشون ، و همچنین اولین گلسر و اولین تل و اولین گوشواره کیتی چسبونکیتو تو سن 7...
-
8 ماه مامان
پنجشنبه 23 خرداد 1392 10:24
دختر ناز مامان تو در سن 34 هفتگی برای اولین بار به کتابخانه شازده کوچولو که الان اسمش شده کتابخانه کوچک ما قدم گدداشتی من و همچنین پدرت از این کتابخونه کلی خاطره داریم چون در زمان کودکیمون زیاد به اونجا می رفتیم بعصی وقتها پدرت به شوخی می گه من برای اولین بتر تو را اونجا دیدم و عاشقت شدم. خیلی این کتابخونه را دوست...
-
یک علمه عنوان :D
یکشنبه 29 اردیبهشت 1392 10:25
دختر ناز مامان تو در سن 34 هفتگی برای اولین بار به کتابخانه شازده کوچولو که الان اسمش شده کتابخانه کوچک ما قدم گدداشتی من و همچنین پدرت از این کتابخونه کلی خاطره داریم چون در زمان کودکیمون زیاد به اونجا می رفتیم بعصی وقتها پدرت به شوخی می گه من برای اولین بتر تو را اونجا دیدم و عاشقت شدم. خیلی این کتابخونه را دوست...
-
این متن یک عالمه عنوان داره جا نمیشه همش را بنویسم
جمعه 27 اردیبهشت 1392 10:31
اول از همه واکسن شش ماهگی عزیز دلم را میگم که به دلیل سرما خوردگی 5 روز به تاخیر افتاد اما خداراشکر خیلی راحت گذشت و بعد از زدن واکسن برای اولین بار اومدیم خونه خودمون و خودمون دوتایی ازش نگهداری کردیم . تقریبا از 17 فروردین شرکت نن را به خاطر کارهای بانکی فرستاد بانک و من نثل یک کارمند نمونه بانکی صبح تا ساعت 1 بانک...
-
اولین بهار دخترم
پنجشنبه 15 فروردین 1392 10:26
28 اسفند ساعت6 عصر راهی شمال شدیم ماشینمون پر شده بود از لوازم شما از کالسکه غول پیکرتون گرفته تا کارسیت و کلی اسباب بازی و کلی لباس رفتنا همش خواب بودی و اصلا اذیت نشدیم پدرت گرگان هتل رزرو کرده بود قرار شد اگه اذیت نشدیم جلوتر هم بریم اما اینقدر بهمون خوش گذشت که همه سفر را اونجا موندیم یک جای خوب تو ناهاخوران...
-
اولین سفر رسمی دختری در128روزگی (1)
یکشنبه 13 اسفند 1391 10:27
28 اسفند ساعت6 عصر راهی شمال شدیم ماشینمون پر شده بود از لوازم شما از کالسکه غول پیکرتون گرفته تا کارسیت و کلی اسباب بازی و کلی لباس رفتنا همش خواب بودی و اصلا اذیت نشدیم پدرت گرگان هتل رزرو کرده بود قرار شد اگه اذیت نشدیم جلوتر هم بریم اما اینقدر بهمون خوش گذشت که همه سفر را اونجا موندیم یک جای خوب تو ناهاخوران...
-
واکسن چهارماهگی
جمعه 4 اسفند 1391 10:28
این واکسن برای تمام بچه ها یک دونست اما واسه دختر ناز کوچولوی ما دو تا بود همش هم تقصیر این خانم واکسنیه بود دختر کوچولو موقع واکسن بد شانسی آورد و سوزن از خود آمپول جدا شد و مقداریش ریخت روی زمین برای همین این خانم واکسنیه اسکول یک بار دیگه واکسن زد ودختری 2 بار درد کشید الهی که مامان بمیره واست عزیزم ؛ اما خوب خدارا...
-
این روزها
چهارشنبه 4 بهمن 1391 10:29
تازگی یه وبلاگی کشف کردم که خیلی دیدیم رو باز کرد فهمیدم چقدر مشکلات دیگران بزرگ و مشکلاتی که من تو ذهنم در برابر اونا هیچه عاشق اون وبلاگه شدم هر شب قبل خواب چند پستش رو می خونم و کلی درس میگیرم و صبح بایک انرژی مضاعف از خواب بیدار می شم چند وقته با خودم همش کلنجار میرم من خوشبختم خونه زندگیم روبه راه همسرم خوب و...
-
100 روزگی
پنجشنبه 21 دی 1391 10:30
آیسان خانم ما امروز 100 روزه که پیش ماست چقدر زود گذشت و چقدر توی این 100 روز بزرگ شده اصلا شبیه اون کودک ضعیف توی لباس های گشاد که صداش به زور در می اومد نیست الان تمام لباس هاش اندازه اش شده صداش گریه هاش ده تا خونه اون ور تر هم می ره با لباش حباب درست میکنه وقتی میگذاریمش دمر میشه برای این دمر شدنش کلی ذوق کردم...
-
دخترک شیرین
پنجشنبه 14 دی 1391 10:31
دخترمون خیلی خوردنی شده باهاش که حرف می زنی می خنده بعضی وقتها ذوق می کنه ذوق کردنش یک صدای باحال داره که ناخودآگاه من وباباش میگیم جون حالا حتی اگه 100 بار هم از اون صداها دربیاره هر 100 بار باهام میگیم جووووون.قبلا وقتی میرفتیم بالای سرش اینقدر چشم هاشو می اورد بالا تا پیشانوش چین می خورد اما الان سرش رو کامل...
-
اولین شب برفی با حضور دخترم
دوشنبه 27 آذر 1391 10:32
الان ساعت 2:100 نیمه شب هست، بعد از دو ساعت رقصیدن همراه با آیسان و یک ساعت کنار هود ایستادن بالاخره دخترم خوابید ، همیشه عادت دارم قبل خواب از پنجره بیرون را نگاه می کنم این دفعه چشمام از خوشحالی 4 تا شد دیدم توی همین یکی دو ساعت برف اومده تا کمر و هنوزم داره می اد من عاشق برفم خیلی خیلی خدا را شکر می کنم به خاطر...
-
اندر روزهای دو ماهگی دخترم
شنبه 18 آذر 1391 10:33
این روز های ما فقط مختص دختر کوچولومون هستش ،صبح قبل از هر کاری تا چشمام را باز می کنم باید به آیسان خانم شیر بدم حدود نیم ساعتی درگیر شیر خوردن آیسانم ,دختر کوچولو اولش با اشتها مک های قوی می زنه اما بعد اژ پنج دقیقه خوابش می بره و این طوری هستش که 40 ثانیه می خوره 20 ثانیه می خوابه بعد از فریضه مهم شیر خوردن سریع...
-
دو ماهه مامان
شنبه 11 آذر 1391 10:35
بالاخره یک وقت خالی پیدا کردم تا یکمی بنویسم دیدیم دیگه واقعا داری بزرگ میشی ترسیدم اینقدر طولش بدم تا شب عروسیت برسه یک هو همه اتفاقات رو باهم بنویسم عزیز دلم این دو ماه با سرعت نور گذشت و من لحظه لحظه اش را تو ذهنم حک کردم ،دختر کوچولوی مامان با هزار زحمت فراوان توی این دو ماه به5 کیلو رسوندمت عزیزم هیچ وقت فکر نمی...