من از ما می نویسم

من و همسر در سال 88 ازدواج کردیم از زندگیمون راضی بودیم و لذت می بردیم تا اینکه در مهرسال 91 خدا مهرش را در غالب یک فرشته کوچک به نام آیسان به ما عطا کرد.و حالا 3 نفری بیش از قبل از زندگی در کنار هم لذت می بریم.

من از ما می نویسم

من و همسر در سال 88 ازدواج کردیم از زندگیمون راضی بودیم و لذت می بردیم تا اینکه در مهرسال 91 خدا مهرش را در غالب یک فرشته کوچک به نام آیسان به ما عطا کرد.و حالا 3 نفری بیش از قبل از زندگی در کنار هم لذت می بریم.

این روزها

تازگی یه وبلاگی کشف کردم که خیلی دیدیم رو باز کرد فهمیدم چقدر مشکلات دیگران بزرگ و مشکلاتی که من تو ذهنم در برابر اونا هیچه  عاشق اون وبلاگه شدم هر شب قبل خواب چند پستش رو می خونم و کلی درس میگیرم و صبح بایک انرژی مضاعف از خواب بیدار می شم  چند وقته با خودم همش کلنجار میرم  من خوشبختم خونه زندگیم روبه راه همسرم خوب و مهربون البته مثل اون اولا که دخترمون به دنیا اومده بود دیگه کمکم نمی کنه اوایل آیسان را دو ساعت در روز نگهمیداشت من میرفتم استخر یا میرفتم خرید اما تازگیها یک ساعت هم می خوام برم کلی  با اخم و تخم رفتار میکنه دلیلش شاید مرد بودنشه حالا به هر حال هرچی که باشه مهربونه به فکر زندگیه دخترمم که قربونش برم گلهگله هر روز شیرین تر از دیروز میشه مامانم هم که حرفش رو نزن بهترین مامان دنیا است هر روز میاد خونمون دختری را نگه میداره من تا ساعت 1 میرم سرکار اما با تمام این تفاصیر من احساس پوچی میکنم  دلم میخواد درسم را ادامه بدم واسه ارشد یا اصلا تغییر رشته بدم اما نمیدونم اگه بخوام شروع کنم یا باید واسه کنکور بخونم  از صبح تا ظهر که سرکارم بعدم آیسان جان یک لحظه وقت سر خاروندن به آدم که نمیدن تا 11 -12 شب ، اون موقعه من حداکثر 30 مینت میتونم بیدار بمونم واقعا نمیدونم چه طوری میتونم شروع کنم ؟ ولی میدونم که یک راهی میتونم پیدا کنم اگه خدا بخواد و کمکم کن

 امروز هم بردمش سر کار خودم البته غیر از منشیمون همه پسر بودن و زیاد ابراز احساسات نکردن .

تا آخر ماه برنامه یک سفر داریم به امید خدا که بشه آخه خیلی به سفر نیاز دارم 

دختری هم این روزها خیلی باحال شده باهاش که حرف میزنی کلی میخنده  البته بعضی وقت ها فقط صدا دار میشه همیشه تصویری میخنده کلی صدا از خودش در میاره که اون طوری که من فهمیدم شامل آغغغوووووو و آآ  -د ده- وخیلی چیزهای دیگه که رمزی هستش بین خودش و باب اسفنی هاش و من متوجه نمیشم . از حمام رفتن هاش بگم که خدا را شکر دستم به تخته خیلی پیشرفت کرده کلا دختری ما عاشق حمام هستش از 40 روزگیش تا الان منو باباش هفتهای دو بار میبریمش حمام باباش میذارتش تو وای کوچیکه و دستهاش رو میگیره دور سرش و گوشاش من هم میشورمش دختری هم کلی ذوق میکنه و دست و پا میزنه اما امان از زمان لباس پوشیدن اینقدر گریه میکنه که از حمام اوردنش که هیچ از به دنیا آوردنش پشیمون میشی نه الکی گفتم از به دنیا آوردنش هیچ وقت هیچ وقت پشیمون نمیشم اما تازگیها خیلی بهتر شده درک میکنه هر آب بازی یک لباس پوشیدنم داره دیگه چشمک