من از ما می نویسم

من و همسر در سال 88 ازدواج کردیم از زندگیمون راضی بودیم و لذت می بردیم تا اینکه در مهرسال 91 خدا مهرش را در غالب یک فرشته کوچک به نام آیسان به ما عطا کرد.و حالا 3 نفری بیش از قبل از زندگی در کنار هم لذت می بریم.

من از ما می نویسم

من و همسر در سال 88 ازدواج کردیم از زندگیمون راضی بودیم و لذت می بردیم تا اینکه در مهرسال 91 خدا مهرش را در غالب یک فرشته کوچک به نام آیسان به ما عطا کرد.و حالا 3 نفری بیش از قبل از زندگی در کنار هم لذت می بریم.

اولین بهار دخترم

28 اسفند  ساعت6 عصر راهی شمال شدیم ماشینمون پر شده بود از لوازم شما از کالسکه غول پیکرتون گرفته تا کارسیت و کلی اسباب بازی و کلی لباس  رفتنا همش خواب بودی و اصلا  اذیت نشدیم پدرت گرگان هتل رزرو  کرده بود قرار شد اگه اذیت نشدیم جلوتر هم بریم اما اینقدر بهمون خوش گذشت که همه سفر را اونجا موندیم یک جای خوب تو ناهاخوران اتاقمون رو به جنگل باز میشد و صبح ها کلی پرنده رو بالکن اتاقمون میشستن و آواز می خوندن بی نهایت بهمون خوش گذشت  یک سوپری خوب گیر آورده بودیم به اسم علاءدین هر روز صبح میرفتیم مربای بالنگ با کره و شیر کاکاءو تازه و نون میگرفتیم میرفتیم سمت پارک جنگلی النگدره  توی راه سرلاک شما را می دادم اونجا که میرسیدیم می ذاشتمت با عروسک هات بازی کنی ما هم میرفتیم صبحانمون را می خوردیم ظهر ها هم میرفتیم رستوران گردون یا فرهنگیان  بعد می رفتیم هتل استراحت که تو خیلی از این قسمتش خوشت می اومد عصری هم بعد از غذا دادن به شما و کلی بازی کردن با هات میرفتیم سمت روستای زیارت  ما اونجا فهمیدیم که چقدر طبیعت را دوست داری تو جنگل که پیاده مشدیم ذوق میکردی و می خندیدی و ما واقعا تعجب میکردیم که چقدر هوا روی تو تاثیر میذاره تا دم دمای غروب تو طبیعت بودیم از همونجا از خانم هایی که نون محلی میپختن نون میگرفتیم  خداییشم نوناش یک مزه خاصی داشت و واقعا خوشمزه بود یکم میدادیم دست تو بقیه شم خودمون مخرودیم و میرفت کلا هتلمون را بیشتر از اینکه بریم بیرون دوست داتی و احساس راحتی میکردی دوست داشتی بذاریمت رو تخت و همش باهات حرف بزنیم و بازی کنیم تازگی ها خیلی شیطون شدی باسنت را از زمین جدا میکنی و پاهات را حالت پل می زنی کلا یک ژیمناستی شدی واسه خودت یک روزم رفتیم بندر ترکمن که اونجا تو رستوران خیلی گریه کردی و من و بابات گذاشتیمت تو پتو و تابت میدادیم که گارسون ها میگفتن بدینش به ما ما تابش میدیم شما غذاتون را بخورین اما با این که خیلی اذیتم کرده بودی اما راضی نشدم یم تو شهر و هیجان مردم را تماشا میکردیم و میگشتیم  شب هم رستوران های جدید را کشف میکردیم  سعی میکردیم زود بیام خونه خودمون را به کلاه قرمزی برسونیم توی این چند سال که پخش میشه من اولین باری بود که میدیدمش و چقدر بهش علاقه مند شده بودیم  اینقدر میخندیدیم که بعضی وقتها تو میترسیدی و گریت میگرفتنیشخند