من از ما می نویسم

من و همسر در سال 88 ازدواج کردیم از زندگیمون راضی بودیم و لذت می بردیم تا اینکه در مهرسال 91 خدا مهرش را در غالب یک فرشته کوچک به نام آیسان به ما عطا کرد.و حالا 3 نفری بیش از قبل از زندگی در کنار هم لذت می بریم.

من از ما می نویسم

من و همسر در سال 88 ازدواج کردیم از زندگیمون راضی بودیم و لذت می بردیم تا اینکه در مهرسال 91 خدا مهرش را در غالب یک فرشته کوچک به نام آیسان به ما عطا کرد.و حالا 3 نفری بیش از قبل از زندگی در کنار هم لذت می بریم.

21 ماهگی دختر سیرین زبان

نیمه های خرداد ماه  همسر با خانواده ی من برای مراسم نامزدی یکی از اقوام رفتن تهران من موندم پیش خواهرم تا امتحانش را بده 2 روز خیلی خوبی را گذروندیم یک شب هم سالاد سزار درست کردیم که خیلی خوب شده بود بعد اون شب هر چی درست کردم به خوبی اون شب نشد با هم خوابیدنمون هم خیلی خوش گذشت(عاشق خواهرم هستم براش بهترین هارا تو دنیا می خوام اما بیشتر وقتها زبون تیزی داره و من را واقعا ناراحت می کنه) چون پیش هم خوابیده بودیم آیسان نصف شب محیا را با من اشتباه گرفته بود شیرش را از اون می خواست نیشخندبعدبا یک پرواز فوق العاده بد رفتیم تهران که توی پرواز خواهرم این جوری شده بودسبز

اونجا که رسیدیم همسر اومده بود دنبالمون شبش هم خونه ی خاله ی همسر خوابیدیم ولی از فرداش رفتیم خونه ی خودمون همسر یک ماشین جدید گرفت و با ماشین جدید برگشتیم مشهد ، مامان اینا هم از اونجا رفتن آنتالیا و یک هفته بعدش با کلی سوغاتی برگشتن وکلی خوش به حال آیسان خانوم شد .

اما توی اون یک هفته که نبودن آیسان مریض شد تب شدید که بیشتر فکر میکنم به خاطر دندون های نیشش بود که با کمی سرما خوردگی قاطی شده بود .

دیدن مسابقات فوتبال جام جهانی و والیبال توی این مدت برام تبدیل به یک فان شده بود که دیدنش دور همی خیلی خوب بود.والیبال واقعا حساس شده بود یک شب تا صبح خواب والیبال می دیدم که بردیم اما باختشون به امریکا خیلی غمگینانه بودناراحت

آیسان از هر چی خوشش می اد دستاش را می بره بالا می گه هویااااااا

توی این ماه آیسان را یک بار بردم مهد کودک خودم یعنی مهدی که وقتی بچه بودم می رفتیم یکی از مربی ها من را یادش بود وکلی باهام صحبت کرد که خیلی خوشحال شدم و حرفاش خیلی به دردم خورد. ولی اینجا مثل تهران کارگاه مادر و کودک نداره و خیلی بده یک سری امکانات به این کوچکی فقط مخصوص پایتخت هستش ،آخه چرا؟؟؟؟؟؟

آیسان صحبت کردنش روز به روز پیشرفت می کنه کلمات جدیدی که یاد گرفته :

محیا - کیف - کفش- کلاه-ماشین-به کارت میگه قارت-ببری-خرسی - موتور- قایم موشک که بازی می کنیم سر که میذاره میگه ده بیست بعدشم میگه س-ک-س-ک

بهترین و شیرین ترین کلمه ای که یاد گرفته اسم من و اسم خودش هستش و تازگی به جای مامان اسمم را صدا می زنه که من می گم بله مامان جون یا جونم مامانم ولی برام خیلی شیرینه که اسمم را صدا می زنه

داشتم براش کتاب داستان شغل ها را می خوندم به پست چی که رسیدیم گفتم از کی تمبر می خریم که گفت پس چی بسی مشعوف شدم{#emotions_dlg.e21}

به ببخشید هم می گه بخخ خنده

 این ماه به خاطر ماه رمضون که بعد از ظهر ها کار آقایون تعطیل بود خیلی باغ رفتیم  میگم آیسان می خواهیم بریم باغ بعد میگه :دریا(استخر) 2 تا مو(گاو) مامانی بابایی محیا من بابا مامان علی(پسر باغبونمون)جوجه  تاب تاب میه (میوه)

آیسان پیروزمندانه بعد از چیدن میوه

راستی چون خیلی کتاب هاش زیاد شده رفتم براش کتابخونه گرفتم البته روزی 100 بار کتاب هاش را بهم می ریزه و من مرتب می کنم سعی می کنم که بهش نظم را یاد بدم مثلا هر وقت چیزی می خوره سریع پوستش را می اندازه سطل زباله یا از بیرون که میاییم سریع کفش هاش را میذاره تو جاکفشی اما هنوز مرتب کردن اتاقش را یاد نگرفته . جدیدا مدت زمان بیشتری تل را روی سرش نگه می داره.

یک روز هم قبل ماه رمضون خونه ی دوستم دعوت بودیم که دوست های همسرش هم بودند همه سن هاشون زیاد بود و بدون بچه  بودند یکیشون فکر کن سی و خورده ای سن داشت و تازه باردار شده بود خمیازهفکر میکنم ما خیلی زود بچه دار شدیم اما راضی هستیم.خیلی شب خوبی بود از اینکه دوستم هم ازدواج کرده و خونه ی جدید و لوازم نو ش حس خوبی بهم می داد امیدوارم خوشبخت بشن.

14 تیر تولدم بود و 25 ساله شدم فقط 5 ساله دیگه از دهه ی سوم زندگیم مونده چقدر زود گذشت خدا جون به خاطر تمام محبتت و نعمت هات شکرت ، شکرت که من را تو خانواده پر از مهربانی و با آبرویی قرار دادی شکرت که همچین پدر و مادر با محبت و همه چی تمومی به من دادی و همسر مهربان و خانواده دوست و اهل ایمان  قسمتم کردی شکرت که دختر سالم و شیرین زبون بهم دادی خدایا به همه ی داده ها و نداده هات شکرت خدایا توی بقیه عمرم هم حواست بهم باشه هیچ وقت تنهام نذاری.هدیه تولد همسر و آیسان هم گوشواره های گردنبندی بود که روز زن هدیه گرفته بودم ، هدیه مادرم هم مثل همیشه عالی بود. و چیزی بود که واقعا لازم داشتم.

دختر گلی در 25 سالگی مامانش

یک شب سحر آیسان را بیدار کردم بچم تو شک بود چرا نصف شبی داریم غذا می خوریم بعد نماز هم هر کاری می کرد خوابش نمی برد طفلینیشخند

یک روز هم افطاری درست کردم و عمو و زن عمو پدر بزرگ و خالم را دعوت کردم که 15 نفر می شدیم . سخت بود اما تجربه خوب و جدبدی بود واسه اول افطار کوکو سبزی داخل نون باگت و کوکو سیب زمینی قاشقی و یوفکا و سوپ قارچ درست کردم. با تر حلوای شیرازی که درست کردنش واقعا زمان بر بود. کنارشم نون پنیر سبزی با مربای آلبالویی که خودم درست کرده بودم با تارت خوشمزهخوشمزه

بعدشم قورمه سبزی با ماهیچه بادمجون با مرغ سرخ شده کنارشم رب انار گذاشتم که هر کی می خواد بریزه روش

در اخر هم کیکی که پخته بودم با کاستر و ژله انبه

روز سخت ولی خوبی بود.

پدرم هم رفت کانادا وقتی از فرودگاه برمی گشتیم آیسان با ناراحتی سراغ بابام را می گرفت و می گفت بابایی؟ که براش توضیح دادم که با هواپیما رفته پیش عمو از اون روز به بعد هر وقت دلش تنگ میشه میگه بابایی هووووووووو عمونیشخند(بابایی با هواپیما رفته پیش عمو)همیشه باید من را  به عنوان زیر نویس با خودش ببره.