من از ما می نویسم

من و همسر در سال 88 ازدواج کردیم از زندگیمون راضی بودیم و لذت می بردیم تا اینکه در مهرسال 91 خدا مهرش را در غالب یک فرشته کوچک به نام آیسان به ما عطا کرد.و حالا 3 نفری بیش از قبل از زندگی در کنار هم لذت می بریم.

من از ما می نویسم

من و همسر در سال 88 ازدواج کردیم از زندگیمون راضی بودیم و لذت می بردیم تا اینکه در مهرسال 91 خدا مهرش را در غالب یک فرشته کوچک به نام آیسان به ما عطا کرد.و حالا 3 نفری بیش از قبل از زندگی در کنار هم لذت می بریم.

یک علمه عنوان :D

دختر ناز مامان تو در سن 34 هفتگی برای اولین بار به کتابخانه شازده کوچولو که الان اسمش شده کتابخانه کوچک ما  قدم گدداشتی من و همچنین پدرت از این کتابخونه کلی خاطره داریم چون در زمان کودکیمون زیاد به اونجا می رفتیم بعصی وقتها پدرت به شوخی می گه من برای اولین بتر تو را اونجا دیدم و عاشقت شدم. خیلی این کتابخونه را دوست دارم همیشه به روز لوازمش را میاره توی یکی از سالن هاش یک میز و چند تا صندلی کوچولو داره تا بچه ها دورش بشینن و کتاب بخونن یا نقاشی کنن تو را هم بردم پشت میز نشوندم و یک برگه بهت دادم اول مچاله اش کردی بعد چند تا خط کشیدی روش و بهد هم نمی دونم از چی حرصت گرفت پارش کردی بعد رفتیم با دقت تمام قفسه هاش را گشتیم و تو خرید کتتبها نطر تو را هم می پرسیدم مثلا چند کتاب بودن که شبیه حیوانات بودن بین 8 نوع حیوون تو اردک را انتخاب کردی شاید دلیلش رنگ زرد کتاب بود ااخه خوندم بچه ها توی این سن به رنگ اابی و زرد خیلی علاقه دارند. خلاصه کلی کتاب گرفتیم و طفلی مامانی بیچاره را کلی تو خرج انداختیم ومیدوارم قدر کتاب هاتو بدونی و ازشون کمال استفاده را بکنی به خصوص کتابهای که ساخت ایران نیستن و به نطر خیلی جالب و با کیفیت تر هستند حتی از کتاب داستان هایی که مامانی واست از کانادا ااورده هم جالب تر و با کیفیت تر هستن. خلاصه چند تا کتاب و cd و مکعب های رنگی برات گرفتیم .

ایندفعه هم اولین باری که از پدرت به مدت  5 روز دور هستی پای تلفن وقتی صدای بابات را شنیدی کلی دوق کردی  و شروع کردی به اواز خوندن مثل اینکه دلت خیلی تنگ شده.

بعد از خوراکی که عاشقشی بچه ها رو هم خیلی دوست داری از نوزاد گرفته تا بچه های 9 ساله اصلا یک حال عجیبی بهت دست میده وقتی بچه ها را میبیتی دوق میکنی از خوشحتلی جیع میزنی بعصی وقتها دستات را مشت میکنی و زور میزنی تا بهشون برسی

  وامیلرزی وقتی میرسی بهشون  اول موهاشون را میکشی و بعد می خوای بخوریشون کلا علدر بازی از خدت در میاری ، دس دسی را دیگه کامل یاد گرفتی و عاشق رقصیدنی دستت را تکون میدی جلو عقب میری سرسری و دسدسی میکنی  سینه خیزم یاد گرفتی و عقبی میری روی چهاردست و پا وایمیستی ولی نمی تونی جلو بری باسنت را 40 سانت میاری بالا ولی از سر جات تکون نمی خوری بستنی هم خیلی دوست داری بخصوص قیفی که با سر بری توش دیروز هم کشف کردیم شوید های روی سرت به حدی رسیدن که بشه با کش ابشاری درستشون کرد خیلی با نمک میشی کلا با این کاز دیگه با پسرها اشتباهت نمیگیرن

این متن یک عالمه عنوان داره جا نمیشه همش را بنویسم

اول از همه واکسن شش ماهگی عزیز دلم را میگم  که به دلیل سرما خوردگی 5 روز به تاخیر  افتاد اما خداراشکر خیلی  راحت گذشت و بعد از زدن واکسن برای اولین بار اومدیم خونه خودمون  و خودمون دوتایی ازش نگهداری کردیم  .

تقریبا از 17 فروردین شرکت نن را به خاطر کارهای بانکی فرستاد بانک  و من نثل یک کارمند نمونه بانکی صبح  تا ساعت 1 بانک میرفتم و چون شعبش از خونه مامانم دور بود نمیرسیدم وسط روز بیام یک سر به دخترم بزنم و واقعادلم براش تنگ میشد  بعد از ظهر ها هم زیاد  حوصله نداشتم واحساس میکردم داره به دختری ظلم می شه   و همش دلم براش می سوخت اما تازگی کارها سبک تر شده و من چند روزی نرفتم سرکار و از این که پیششم خیلی خوشحالم اما   نمیدونم چه طوری باید این سن بچه ها را سرگرم کنم با اینکه خیلی تحقیق کردم اما آیسان اصلا به بازی هایی که باهاش میکنم توجه نمی کنه  شایدم من کم حوصله ام نمی دونم 

ایسان جون در پایان شش ماهگی بابای کردن را یاد گرفت به طور خیلی اتفاقی رفته بودم خونه همسایه روبروییمون اونم یک پسر داره که از دخترما یک سا و شش ماه بزرگتره  موقعه رفتن گفتم مامان با ایلیا بابای کن که مامانش گفت که تو این سن که هنوز نمیتونه که یهو بابای کرد آقا من ذوق مرگ شدم  و کلی مغرور گفتم نه بابا خیلی وقته یاد داره  خلاصه تا شب همش بابای میکردم باهاش و اونم بابای میکرد صبح که از خواب بیدار شده بود اولین کارش بابای با من بود و من کلی چلوندمش و  خوردمش فردا شبش بهش گفتم سرسری کن و سرم را چرخوندم بعد یکی دو بار اونم شروع کرد به سرسری اینقدر سرش را این ور اون ور میکنه دستاشم یک طور بامزهای میگیره  ادم دلش ضعف میره  یک هفته بعدش بقل باباش بود منم تو آشپزخونه داشتم آشپزی میکردم و بعضی وقتا برای این که توجه به من جلب شه دست میزدم که اونم شروع کرد به دست زدن که البته فکر کنم غیر ارادی بود چون بعدش فقط یکی دو بار تکرار شد  و الانم اصلا دیگه به کل یادش رفته 

 هفته پیش هم داشتیم میرفتیم آتلیه گذاشته بودیمش تو تخت پارکش و داشتیم کارهای خودمون میکردیم که یهو گفت بابا و ما عرع در شادی شدیم تو آتلیه خیلی اذیت کرد حقم داشت چون هی لباس هاش را عوض میکردیم و عصبی می شد ولی به نظرم عکسای خوبی می شه خیلی واسه عکساش هیجان دارم