من از ما می نویسم

من و همسر در سال 88 ازدواج کردیم از زندگیمون راضی بودیم و لذت می بردیم تا اینکه در مهرسال 91 خدا مهرش را در غالب یک فرشته کوچک به نام آیسان به ما عطا کرد.و حالا 3 نفری بیش از قبل از زندگی در کنار هم لذت می بریم.

من از ما می نویسم

من و همسر در سال 88 ازدواج کردیم از زندگیمون راضی بودیم و لذت می بردیم تا اینکه در مهرسال 91 خدا مهرش را در غالب یک فرشته کوچک به نام آیسان به ما عطا کرد.و حالا 3 نفری بیش از قبل از زندگی در کنار هم لذت می بریم.

این متن یک عالمه عنوان داره جا نمیشه همش را بنویسم

اول از همه واکسن شش ماهگی عزیز دلم را میگم  که به دلیل سرما خوردگی 5 روز به تاخیر  افتاد اما خداراشکر خیلی  راحت گذشت و بعد از زدن واکسن برای اولین بار اومدیم خونه خودمون  و خودمون دوتایی ازش نگهداری کردیم  .

تقریبا از 17 فروردین شرکت نن را به خاطر کارهای بانکی فرستاد بانک  و من نثل یک کارمند نمونه بانکی صبح  تا ساعت 1 بانک میرفتم و چون شعبش از خونه مامانم دور بود نمیرسیدم وسط روز بیام یک سر به دخترم بزنم و واقعادلم براش تنگ میشد  بعد از ظهر ها هم زیاد  حوصله نداشتم واحساس میکردم داره به دختری ظلم می شه   و همش دلم براش می سوخت اما تازگی کارها سبک تر شده و من چند روزی نرفتم سرکار و از این که پیششم خیلی خوشحالم اما   نمیدونم چه طوری باید این سن بچه ها را سرگرم کنم با اینکه خیلی تحقیق کردم اما آیسان اصلا به بازی هایی که باهاش میکنم توجه نمی کنه  شایدم من کم حوصله ام نمی دونم 

ایسان جون در پایان شش ماهگی بابای کردن را یاد گرفت به طور خیلی اتفاقی رفته بودم خونه همسایه روبروییمون اونم یک پسر داره که از دخترما یک سا و شش ماه بزرگتره  موقعه رفتن گفتم مامان با ایلیا بابای کن که مامانش گفت که تو این سن که هنوز نمیتونه که یهو بابای کرد آقا من ذوق مرگ شدم  و کلی مغرور گفتم نه بابا خیلی وقته یاد داره  خلاصه تا شب همش بابای میکردم باهاش و اونم بابای میکرد صبح که از خواب بیدار شده بود اولین کارش بابای با من بود و من کلی چلوندمش و  خوردمش فردا شبش بهش گفتم سرسری کن و سرم را چرخوندم بعد یکی دو بار اونم شروع کرد به سرسری اینقدر سرش را این ور اون ور میکنه دستاشم یک طور بامزهای میگیره  ادم دلش ضعف میره  یک هفته بعدش بقل باباش بود منم تو آشپزخونه داشتم آشپزی میکردم و بعضی وقتا برای این که توجه به من جلب شه دست میزدم که اونم شروع کرد به دست زدن که البته فکر کنم غیر ارادی بود چون بعدش فقط یکی دو بار تکرار شد  و الانم اصلا دیگه به کل یادش رفته 

 هفته پیش هم داشتیم میرفتیم آتلیه گذاشته بودیمش تو تخت پارکش و داشتیم کارهای خودمون میکردیم که یهو گفت بابا و ما عرع در شادی شدیم تو آتلیه خیلی اذیت کرد حقم داشت چون هی لباس هاش را عوض میکردیم و عصبی می شد ولی به نظرم عکسای خوبی می شه خیلی واسه عکساش هیجان دارم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد