من از ما می نویسم

من و همسر در سال 88 ازدواج کردیم از زندگیمون راضی بودیم و لذت می بردیم تا اینکه در مهرسال 91 خدا مهرش را در غالب یک فرشته کوچک به نام آیسان به ما عطا کرد.و حالا 3 نفری بیش از قبل از زندگی در کنار هم لذت می بریم.

من از ما می نویسم

من و همسر در سال 88 ازدواج کردیم از زندگیمون راضی بودیم و لذت می بردیم تا اینکه در مهرسال 91 خدا مهرش را در غالب یک فرشته کوچک به نام آیسان به ما عطا کرد.و حالا 3 نفری بیش از قبل از زندگی در کنار هم لذت می بریم.

تولد همسر

تولد 32 سالگی همسر یک تولد به یادماندنی شد . پنجشنبه لیلا خانوم اومد خونمون را تمییز کرد و من بدو بدو مشغول جمع کردن لوازم شب قبلش به آیسان گفتم آیسان یک چیزی بهت می گم ولی به بابا آرش نگو فردا می خواهیم بابا آ؛رش را سوپرایز کنیم آقا این بچه می رفت جلو باباش وایمیستاد زل می زد بهش می خندید بعد بدو بدو میومد تو آشپزخونه می گفت مامان می خوام یک چیزی تو گوش بابا آرش بگم می گفتم آیسان دیگه بهت هیچی نمی گم اگه بگی بعد باز بدو بدو می رفت می فت بابا آرش یک چیزی می خوام بهت بگم بعد باز بدو بدو میومد می گفت هیچی نگفتم فقط گفتم دیسکا دیسکاهیچی دیگه این بچه پر از هیجان بود خوبه بهش نگفنم سوپرایزمون چی هست فقط گفتم سوپرایزش می خواهیم کنیم ولی بازم دمش گرم که اینقدر دهنش قرصه من اگه بودم نمی تونستم جلو دهنم را بگیرم خلاصه پنجشنبه پر از انرژی و کمی دلهره از اینکه بشه یا نشه و یک مقدار زیادی عذاب وجدان بابت پولی که دارم خرج می کنم دیشبش تا صبح خواب کارهایی که می تونستم با این پول بکنم را میدیدم خلاصه دل را زدم به دریا ساعت 12 غذا لیلا خانوم را کشیدم برای خودمونم غذا درست کرده بودم که دیگه نخواد پول غذا بدیم واقعا چدر من صرفه جو هستم اون همه داشتم پول هتل می دادم حالا پول یک غذا دلم نمی اومد بدم خودم را پرسون پرسون رسوندم قصر طلایی و پول اتاق را تسویه کردم و بعدش فهمیدم اگه خودم بدون اینکه به دوست بابایی می گفتم و می اومدم رزرو می کردم کلی ارزونتر در میاومد و این آقا از رو دوستی یک مقدار بسیار زیادی تو پاچمون کردن که تو روحشون واقعا هتلش اصلا در حد هتل 5 ستاره نبود به نظرم 3 ستاره زیادشم بود پرسنل واقعا پولکی بودن و رفتارشون در کمال ادب بی ادبانه بود اتاق کودک  یک اتاق کاملا معمولی  که تا وارد شدیم یک رسید آوردن که امضا کنیم که17 تومن رفت رو حساب اتاق تو این یک روز که بودیم 100 تومن رفت رو حساب اتاق هر جا پا می ذاشتیم فیش امضا می کردیم . استخر بعد از ظهر مردونه بود که نذاشتن آیسان با باباش بره صبحانه هم معمولی بود شام هم قیمت های کذایی داشت ولی به آیسان خیلی خوش گذشت بعد صبحانه رفتیم استخر که خلوت و دوتایی کلی خندیدیم موقعی که می خواستیم اتاقمون را خالی کنیم آیسان گریه میکرد بمونیم ناهار ظهر جمعه از همش بهتر بود دوست دوران راهنماییم را دیدم که ازدواج نکرده بود و تو شرکت باباش کار می کرد خلاصه یک روز رویایی (به قول آیسان) گذروندیم و پر از خاطره عصر هم رفتیم خونه پدر همسر و مراسم کیک و تولد و عکس و خسته کوفته انگار واقعا سفر بودیم برگشتیم خونه اینقدر اسباب برده بودم که یک ساعت در حال جابجایی و تمیز کاری بودم آیسان ساعت 10 تو بغلم بیهوش شد.