من از ما می نویسم

من و همسر در سال 88 ازدواج کردیم از زندگیمون راضی بودیم و لذت می بردیم تا اینکه در مهرسال 91 خدا مهرش را در غالب یک فرشته کوچک به نام آیسان به ما عطا کرد.و حالا 3 نفری بیش از قبل از زندگی در کنار هم لذت می بریم.

من از ما می نویسم

من و همسر در سال 88 ازدواج کردیم از زندگیمون راضی بودیم و لذت می بردیم تا اینکه در مهرسال 91 خدا مهرش را در غالب یک فرشته کوچک به نام آیسان به ما عطا کرد.و حالا 3 نفری بیش از قبل از زندگی در کنار هم لذت می بریم.

٣ هفته مونده به اومدن نی نی دوم

الان بامداد ٢٨ مارچ هستش و من نمی تونم بخوابم بس که دلم میخواد بالا بیارم اما نمیشه انگار هرچی خوردم تو گلومه و پایین نمیره مثل چی خوابم میاد دیشبم ٣ ساعت بیشتر نخوابیدم تمام روز سرم گیج میرفت.

پریروز فهمیدیم که با ویزای همسر موافقت نشده یعنی هر چی از ناراحتیم بگم کمه ولی اینقدر تو ایم ٢ سال با موارد مشابه روبرو شدم که برام عادی شده همشو میسپارم دست خدا تا همین جاشم که خدا یاری کرد تونستم بیام و بچمو اینجا دنیا بیارم خیلی ازش ممنونم حالا الان از چند حالت ناراحتم، اول اینکه دلم میخواست آرش پیشم باشه و یه کمکی باشه چون بابامم خداییش کار راه انداز نیست وتمام سختی ها میوفته رو دوش مامانم و اون قدرت و توانایی قبلش را نداره یکمم ناراحت بودم که آه آرش بیچاره باز تو این مدت که ما برگردیم چه کنه البته از وقتی رفته قشم احساس میکنم روحیش بهتر شده یعنی واقعا من چقدر طفلکم الان اومدم کشور غریب دور از خونه و زندگیم درسته خونه مامان بابام هستم اما واحتی خونه ی خودم را ندارم آیسان دوست داره با کیمیا بازی کنه اما اون سنس ایجاب میکنه که حوصله آیسان را نداشته باشه به همین دلیل آیسان برای جلب توجه کیمی یه مقدار پرخاشگر شده و این موضوع تو این شرایط واسه من خیلی سخته نه میتون دعواش کنم چون میترسم وقتی نی نی بدنیا بیاد کلا ضربه بخوره نه می تونم بعضی از رفتارهاشو تحمل کنم اگه بگم روزی مثسط ٤٩$ براش چیزی میخریم مبالغه نکردم خلاصه داشتم از طفلکیخودم میگفتم که با این شرایط خونه و حالت های ماه آخر بارداری که آدم را نابود میکنه حداقل منو که میکنه رگ سیاتیک پای راستم بعد یه ربع دواز کشیدن میگیره و چنان دردی میگیره که فقط خشک میشی نمی تونی کوچکترین حرکتی بکنی به سمت چپ که میخوابم نی نی نمیدونم به کجاش فشار میاد که لگد میزنه با مامانم نمی تونم درد و دل کنم که بگم چه حال خرابی دارم اون بنده خدا همین طوریشم استرس داره همش مجبورم جلوش وانمود کنم که خیلی خوب و سرحالم به آرش هم نمیتونم چیزی بگم احساس میکنم اونم جدی نمیگیره الان که چند وقته احساس میکنم از دستم ناراحته فک میکنه اینجا چقدر بهم خوش میگذره و هرچی از اینکه چقدر داره بهم سخت میگذره و چقدر حالم بده بهش میگم زیاد جدی نمیگیره حالا ببین من تو این دوران سختی به فکر اونم هستم که آخ خدا مرگم بده چقدر تنهاست حالا درسته تنهاست اما خب بد هم نمیگذره بهش از خونه مامانی من به خونه مادرجون از اونجا خونه باباش همش رو مبل میشینه دیدنی میکنه میاد بیرون اتفاقا فک کنم براش بهترم هست که غرهای من و آیسان را نمیشنوه آخر شبم ٤ تا عکس کارداشیان لایک میکنه میخوابه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد