من از ما می نویسم

من و همسر در سال 88 ازدواج کردیم از زندگیمون راضی بودیم و لذت می بردیم تا اینکه در مهرسال 91 خدا مهرش را در غالب یک فرشته کوچک به نام آیسان به ما عطا کرد.و حالا 3 نفری بیش از قبل از زندگی در کنار هم لذت می بریم.

من از ما می نویسم

من و همسر در سال 88 ازدواج کردیم از زندگیمون راضی بودیم و لذت می بردیم تا اینکه در مهرسال 91 خدا مهرش را در غالب یک فرشته کوچک به نام آیسان به ما عطا کرد.و حالا 3 نفری بیش از قبل از زندگی در کنار هم لذت می بریم.

23 فروردین 1395

حال این روزهای من غیرقابل توصیف هستش ؛ مامانم را بعد 8 ماه دوری دیدمش یک حس خیلی خوبه واقعا هیچی خانواده ادم نمیشه حتی خاله آدم 5 % هم جای مادر آدم را نمی تونه پر کنه ، مادر به خصوص مامان من وجودش سراسر محبت و عشقه همه خوبی ها را واسمون می خواد همه کار واسمون میکنه بدون هیچ چشم داشتی واقعا چقدر اونهایی که از این نعمت بی نصیب موندن سخته واسشون .....

وجود خواهر هم همین طوره ؛ فک کن یکی به آیسان یه چیزی بگه بعد خواهرت بگه هر کی به آیسان چیزی بگه به خانواده مون بر می خوره و اون طرف ساکت میشه واقعا حسش غیر قابل توصیف هستش خیلی خیلی وجودشون لذت بخشه

حس این که یک مرد خیلی قوی همیشه پشتت هست هم خیلی خوبه 

اصلا خانواده یعنی عشق و محبت و لذت

خدایا سالم نگهشون دار

18 اسفند 94

چند روزه پیش از قبل دلم واسه مامان و محیا لک زده دلم می خواست محیا اینجا می بود و باهم می رفتیم خیابون ها را وجب می کردیم دلم واسه بوی مامانم تنگ شده دلم لک زده واسه حضور کیمیا که سر به سر آیسان بذاره دلم تنگ شده واسه بیخیالی های بابام خلاصه این اواخر اسفند دلم واسه همه تنگ شده نیاز دارم یکی دکمه ریفرش منو بزنه لطفا خستگی و دلتنگی کل سال بهم هجوم آورده

هفته قبل مهمونی گرفتم و رولت گوشت و پیتزا و بال کبابی و پلو سیر و یک چیزهای کوچیکه دیگه درست کردم سمیه و همسر و دخترش هم دقایق آخر به مهمون ها پیوستن همین ها دیگه

آیسان فوق العاده مهربون و عاقل و باحال شده هم قدش به بچه های 3 ساله نمی خوره هم رفتارش

عاشق پازل شده و با پدرش می شینن و کلی پازل درست می کنند. پازل ها را پدرش از بانی نیک می گیره و هرکدوم نزدیک 40 تومنه ولی واقعا کیفیتش خوب و غیر قابل مقایسه با پازل های معمولی هستش.

تولد همسر

تولد 32 سالگی همسر یک تولد به یادماندنی شد . پنجشنبه لیلا خانوم اومد خونمون را تمییز کرد و من بدو بدو مشغول جمع کردن لوازم شب قبلش به آیسان گفتم آیسان یک چیزی بهت می گم ولی به بابا آرش نگو فردا می خواهیم بابا آ؛رش را سوپرایز کنیم آقا این بچه می رفت جلو باباش وایمیستاد زل می زد بهش می خندید بعد بدو بدو میومد تو آشپزخونه می گفت مامان می خوام یک چیزی تو گوش بابا آرش بگم می گفتم آیسان دیگه بهت هیچی نمی گم اگه بگی بعد باز بدو بدو می رفت می فت بابا آرش یک چیزی می خوام بهت بگم بعد باز بدو بدو میومد می گفت هیچی نگفتم فقط گفتم دیسکا دیسکاهیچی دیگه این بچه پر از هیجان بود خوبه بهش نگفنم سوپرایزمون چی هست فقط گفتم سوپرایزش می خواهیم کنیم ولی بازم دمش گرم که اینقدر دهنش قرصه من اگه بودم نمی تونستم جلو دهنم را بگیرم خلاصه پنجشنبه پر از انرژی و کمی دلهره از اینکه بشه یا نشه و یک مقدار زیادی عذاب وجدان بابت پولی که دارم خرج می کنم دیشبش تا صبح خواب کارهایی که می تونستم با این پول بکنم را میدیدم خلاصه دل را زدم به دریا ساعت 12 غذا لیلا خانوم را کشیدم برای خودمونم غذا درست کرده بودم که دیگه نخواد پول غذا بدیم واقعا چدر من صرفه جو هستم اون همه داشتم پول هتل می دادم حالا پول یک غذا دلم نمی اومد بدم خودم را پرسون پرسون رسوندم قصر طلایی و پول اتاق را تسویه کردم و بعدش فهمیدم اگه خودم بدون اینکه به دوست بابایی می گفتم و می اومدم رزرو می کردم کلی ارزونتر در میاومد و این آقا از رو دوستی یک مقدار بسیار زیادی تو پاچمون کردن که تو روحشون واقعا هتلش اصلا در حد هتل 5 ستاره نبود به نظرم 3 ستاره زیادشم بود پرسنل واقعا پولکی بودن و رفتارشون در کمال ادب بی ادبانه بود اتاق کودک  یک اتاق کاملا معمولی  که تا وارد شدیم یک رسید آوردن که امضا کنیم که17 تومن رفت رو حساب اتاق تو این یک روز که بودیم 100 تومن رفت رو حساب اتاق هر جا پا می ذاشتیم فیش امضا می کردیم . استخر بعد از ظهر مردونه بود که نذاشتن آیسان با باباش بره صبحانه هم معمولی بود شام هم قیمت های کذایی داشت ولی به آیسان خیلی خوش گذشت بعد صبحانه رفتیم استخر که خلوت و دوتایی کلی خندیدیم موقعی که می خواستیم اتاقمون را خالی کنیم آیسان گریه میکرد بمونیم ناهار ظهر جمعه از همش بهتر بود دوست دوران راهنماییم را دیدم که ازدواج نکرده بود و تو شرکت باباش کار می کرد خلاصه یک روز رویایی (به قول آیسان) گذروندیم و پر از خاطره عصر هم رفتیم خونه پدر همسر و مراسم کیک و تولد و عکس و خسته کوفته انگار واقعا سفر بودیم برگشتیم خونه اینقدر اسباب برده بودم که یک ساعت در حال جابجایی و تمیز کاری بودم آیسان ساعت 10 تو بغلم بیهوش شد.

موش

همسر عادت داره نصف شبها حدود ساعت 3 بیداره میشه قرآن می خونه یا چند صفحه ای مطالعه می کنه می گه این ساعت از شب ذهنم خیلی کار میکنه واقعا نمی دونم چه طوری این ساعت ذهنش خلاق میشه من که تو این ساعت همش Z Z Z می آد تو مغزم خلاصه منم در خواب ناز بودم دیدم داره از تو پذیرایی صدام می کنه منم که کلا استرسی قلبم به شدت می زد گیج گیج بودم کوبیده شدم به در اولین چیز که به ذهنم رسید دختری بود که پریدم تو اتاقش دیدم خوابه خوابه بعد رفتم تو پذیرایی دیدم جناب همسر کفش پوشیده و یک طی دستش هست می گه موش من به طور کلی از موش نمی ترسم ولی در اون حالتی که من ذاشتم اولین چیزی که مغزم فرمان داد اینکه بپرم روی مبل  حالا من هنوز سرحال نبودم که دیدم دهن همسر تکون می خوره و میگه ببین کجا میره یک لحظه طی سر جناب موش را لمس کرده ولی این موش ناقلا مثل موش فرار کرد دیگه اصلا یک وضی کل مبل ها کشیدیم جلو قالی ها را جمع کردیم آیسان بیدار شده می گه چرا این قدر زود بیدار شدین می گم یک مهمون ناخونده داریم می گه چرا توشب اومدهمیگم مامان موش که شب و روز حالیش نمیشه می گه آخ جون موش اومده بدین من ببرم تو اتاقم باهاش بازی کنم می گم برو بابا می خواهیم بکشیمش گریه می کنه میگه تروخدا نکشینش من دوسش دارم می گم حالا بذار بگیریمش اگه مهربون بود نگهش می داریم اگه بدجنس بود می ندازیمش بیرون نصف شبی مادر و دختر هنگ بودیم دیگه یکم بیدار بودیم و پیداش نکردیم رفتیم خوابیدم 3 تاییمون بهم چسبیده بوده واقعا قباحت داره 2 نفر و نصفی آدم از یک موش کوچولو می ترسیدیم صبح بیدار شدیم به خاله فرح کفتم تموم حموم  و زیر وان و دستشویی را بشوره تمام کابینت ها را ریختم بیرون و کلی کابینت ها مرتب شدم چقدر بشقابو کاسه و فنجون داشتم دو دستش را جمع کردم گذاشتم که ببرم خونه مامانم خلاصه زیر گاز و یخچال و همه جا را سابیدیم فقط کشوها مونده پذیرایی را جارو کشدشم و یکم تغییر دکوراسیون دادم اتاق آیسان را ریختم بهم و جارو کشیدم و اونم جای تخت و کمدش را عوض کردم فرش اتاق مهمون را بردم تو اتاق دختری این طوری کل اتاقش فرش شد و نرم و مناسب زمستون اون تردمیل را هم بردم تو اتاق مهمون راستی تو پرلنتز اضافه کنم که جناب موش به احتمال زیاد از توی تردمیل اومده آخه پنجشنبه بعد از یک ماه اصرار من به جناب همسر بالاخره تردمیل را با ماشین کارپرداز شرکت آوردند و از اونجایی که همسر بار بیشتر از 5 کیلو را بلند نمی کنند آخه خیلی حساس کمرشون  نردمیل را گذاشتن کنار پارکینگ تا کارپرداز شرکت بیچاره با یکی از رفیقاش عصری اومدند و اون را آوردند بالا حالا ما می گیم حتما تو پارکینگ که بوده موش رفته توش خلاصه اتاق مهمون را هم مرتب کردیم زیر تختم را همه را خالی کردم که ببرم بذارم خونه مامانم در حال حاضر خونه مامانم تبدیل به انباری ما شده کلی مرتب شد خونه جالب اینکه نه موش را دیدم نه فضله ای پیدا کردیم دیگه یکم چسب موش خریدیم که ببینیم آقا موشه دم به تله می دهد یا نه باشد که رستگار شویم

از هر در سخنی

وقتی آدم نمی نویسه بعد چند وقت سخته می شه نوشتن اما بالاخره باید از یک جایی شروع بشه تو این مدت کلی اتفاق های مختلف افتاد خودم مریض بودم همش به ام ار ای و نوار چشم و آزمایشگاه به شدت روحیه ام را از دست داده بودم ولی خدا راشکر رو خودم مسلط شدم کلا فکر می کنم از وقتی مامان اینا رفتن خیلی بزرگ شدم هوای همه را دارم هوای مامانم را که اون سر دنیا نگرانه من واسه جشن تنکس گیویگشون رفتم بوقلوم خریدم با کدو حلوایی و بلال یک میز خوشگل چیندم که اونم دلش بیاد غذاشو بخوره چون مهمون داشتن دختر خاله مامانم یک نی نی بدنیا آورده بود رفتم دیدنش دیدم اصلا بهش نمی رسن رفتم گوشت استیکی گرفتمو شیر و زیره و شیر خشت و معجون و قطره شیر افزا و کلی چیز دیگه بردم خونشون همه به خودشون اومدت و فهمیدن خانمی که تازه بچه به دنیا آورده شب یکم شیر برنج نمی خوره و ناهارشم نباید صبر کنه تا بقیه بیانو باید ناهارش فرق داشته باشه خلاصه احساس می کنم اگه اون کارهام نبود الان اون بچه شیر خشکی شده بود دیگه اینکه آیسان را یک هفته بردم مهد کودک 300 تومن پول دادم 50 تومن وسایل خریدم اما فقط واسه یک هفته بچه ام به شدت مریض شد نمی دونم به چی حساسیت داشت که بدنش ریخت بیرون و بعد نیم ساعت می رفت تو تا40 درجه تب کرد یک روز ساعت 3 نصف شب بردیمش کلینیک سلامن اطفال خلاصه تو اون یک هفته از شدت بی خوابی داشتم می مردم می دونین هیچ کی جای مادر را نمی گیره تو اون مدت فقط  یک چند ساعت خالم اومد خونمون که اونم چون خودم رفتم دنبالش اومد وگرنه خودم بودم و خودم چقدر بی مادری سخته حتی اگه تو شهری باشی که پر از فامیل و دوست هست بازم غریبی فقط مادره که میاد به دادت می رسه خلاصه با تمام سختی هاش اون روز ها هم گذشت الان تمرکزم را گذاشتم رو ورزش و زبان باشد که رستگار شوم داریم با همسر رقابت می کنیم البته که اون خیلی بیشتر از من وقت داره تو خونه همش داره می خونه همچنین سرکار من که صبح ها شرکتم با حضور 1000000 چشم نمی تونم حتی کتابم را باز کنم تو خونه تا میشینم آیسان خامون می چسبن که چرا با من بازی نمی کنی خیلی دوست دارم که با خودش بازی کنه اما یک ثانیه هم نمی شینه 2 تا عروسک با خودش تکون بده .