من از ما می نویسم

من و همسر در سال 88 ازدواج کردیم از زندگیمون راضی بودیم و لذت می بردیم تا اینکه در مهرسال 91 خدا مهرش را در غالب یک فرشته کوچک به نام آیسان به ما عطا کرد.و حالا 3 نفری بیش از قبل از زندگی در کنار هم لذت می بریم.

من از ما می نویسم

من و همسر در سال 88 ازدواج کردیم از زندگیمون راضی بودیم و لذت می بردیم تا اینکه در مهرسال 91 خدا مهرش را در غالب یک فرشته کوچک به نام آیسان به ما عطا کرد.و حالا 3 نفری بیش از قبل از زندگی در کنار هم لذت می بریم.

11ماهگی

دختر کوچولو مامان چشم بر هم زدنی بزرگ شد الان دیگه 11 ماهه که کنارمون هستش و ما را از وجودش لبریز از شادی میکنه روند رشدش خیلی سریعه خیلی کارها انجام می ده بیشتر حرف هام را می فهمه ولی همچنان بهم وابسته است الان دقیقا یک هفته هست که با پرستارش تنها است روزهای اول چه بر من گذشت خدا می دونه وقتی تنها می گذاشتمش با پرستار و میرفتم بیرون و اون گریه می کرد و من کلا 5 دقیقه به زور می تونستم تحمل کنم و سریع می اومدم پیشش و بغلش می کردم بعضی وقتا خودمم اون ور در گریه می کردم یک هفته مرخصی گرفتم و با پرستارش تو خونه موندم تا بهش عادات کنه اما بیشتر به من وابسته می شد . تا مرخصیم تموم شد روزی که واقعا می خواستم تنهاش بذارم دلم نمی اومد با خودم می گفتم الان به پرستارش می گم بره آیسان هم میبرم خونه مامانم اما اخرین لحظه گفتم 15 دقیقه صبر می کنم اگه خیلی گریه کنه می برمش با خودم اما نمی دونم کار خدا بود که آیسان آروم شد و من با کلی نذر و نیاز خونه را ترک کردم روز اول همش در رفت و آمد بودم اما هر دفعه که می رفتم پشت در صدای دس دسی کردنش و خنده هاش آرومم می کرد هنوز هم زیاد عاذت نکردم ایشالا تا فردا هم ایپی استاتیکم میاد می تونم با دوربینی که گذاشتم مدام از تو شرکت ببینمش

آیسان طلا هنوز راه نمی ره ولی خیلی دلش می خواد که بتونه دستشو از مبل و در و دیوار می گیره و راه میره همواره بی ذندون هست ولی لثه های متورمی داره که اذم دلش کباب میشه

مامان اینا خونشون را بازسازی میکنن برا همین رفتن طبقه بالا برا من که تنوع خیلی خوبیه اما یکی از فامیلامون از پله هامون افتاد و دستشون بد جوری ضربه خورد و همه مون را خیلی ناراحت کرد و کلی افسرده شدیم.

دیگه این که بردمش با لبلس تولدش که یک لباش عروس که عموم از کانادا اورده عکس ازش گرفتم  که واسه تولدش امده باشه ؛ شبا خواب تولدش را میبینم نمیدونم کجا بگیرم خونه مامانم که با این اوضاش نمیشه خونه خودمونم گنجایش 80 نفر را نداره نمی ذونم تو باغ بگیریم چقدر دردسر داره مامانم میگه هلاک میشی حالا نمیدونم

آیسان صدای بعضی از حیوانات را یاد داره مثل شیر که هر بار شیر میشه ما میگیم ترسیدیم و اون کلی ذوق می کنه گاو که از  وقتی گاو تو باغ را بهش نشون دادم یاد گرفته و بعبعی و اسب که خودش را تکون تکون میده خیلی خوشگل به عروسک هاش آب و غذا میده و بعدش می ذاره رو پاش و می خوابونتشون اینقدر ناز این کا رو می کنه که دلم می خواد قورتش بدم

عصر ها با هم میریم رو تراس 2 ساعتی بازی میکنیم و ایسان خیلی بهش خوش می گذره و دلش نمی خواد بیاد تو دیگه این روزها عاشق سیب زمینی ؛ چوب شور؛ ویفر ؛ پاستیل شده و خیلی بد غذا شده دکترش می گه طبیعی و داره احساس استقلال می کنه توی خوردن

این روزها خواهر شوهر خالم زایمان کرده و چون روزهای اول شیرش کم بود می رفتم بهش شیر می دادم و یاد روز های اول آیسان می افتادم که چقدر برام عجیب و سخت و در عین حال لذت بخش بود واقعا هر چی بچه ها کوچکترن شیرین تر اما الانم شیرینی های خاص خودش را داره اما مثل قبل توی بغلم اروم نمی گره و خیلی شر شده

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد