من از ما می نویسم

من و همسر در سال 88 ازدواج کردیم از زندگیمون راضی بودیم و لذت می بردیم تا اینکه در مهرسال 91 خدا مهرش را در غالب یک فرشته کوچک به نام آیسان به ما عطا کرد.و حالا 3 نفری بیش از قبل از زندگی در کنار هم لذت می بریم.

من از ما می نویسم

من و همسر در سال 88 ازدواج کردیم از زندگیمون راضی بودیم و لذت می بردیم تا اینکه در مهرسال 91 خدا مهرش را در غالب یک فرشته کوچک به نام آیسان به ما عطا کرد.و حالا 3 نفری بیش از قبل از زندگی در کنار هم لذت می بریم.

خداحافظ 92

یک هفته به عید مونده و من تقریبا خونه مون را تکوندم کمدها مرتب شده پرده ها شسته شده اصلشم همینه دیگه یک تمیز کاری جزیی مونده فقط سبزنا مون هم انداختم و حدود 7 سانت قد کشیدن سبزنا عدس انداختم یک ظرف رو تراس داشتم  نمی دونم مال چه سالی بود که سال نهنگ یود و اینو خریده بودم یک طرفش نهنگ داره یک طرفش جای سبزه از وقتی اونو آوردم گذاشتم عدس ها را توش روزی چند بار مورد عنایت آیسان خانم قرار می گیرن به لطف این نهنگ یادم  گرفته می گه ماهی چند روز پیش ها تب داشت نصف شب بیدارش کردم بهش کمپون آناناس بدم و استامینوفن به هوای این ماهی خوردش بعد که تمام شد گفتم بریم بخوابیم دیگه یهو دیدم دوید جای ماهی براش بوس فرستاد گفت بااااای ماهی ، قربونش بشم  که وقتی مریضم هست مهربونه دیروز خانم موسوی براش دو تا ماهی قرمز واقعی گرفت براش گفتم بابا ما عید نیستیم گفت اشکال نداره بچه ام گناه داره به مجسمه سفالی میگه ماهی به قول همسر این زن نظرش خیلی بلنده دست روزگار باعث شده بیاد و پرستار بشه ایشالا توی این سال جدید زندگیشون متحول بشه و خوشی دوباره بهشون رو کنه و دختر و پسرش خوشبخت شن ایشالا ایشالا

خلاصه امسال خیلی سال خوبی بود خدا رو هزار مرتبه شکر که اینقدر به ما لطف داره همه امسال دور هم بودیم خوشحال بودیم اتفاق خیلی بدی نیافتاد این مریضی ها که همیشه هست همین که اطرافیانم همه سالمن خدا را شکر هم عید پارسال که با همسر و آیسان رفتیم گرگان خیلی خوش گذشت هم تابستون که با مامان اینا رفتیم مسافرت خیلی خوش گذشت معلوم نیست باز سال دیگه مامان اینا ایران باشن یا نه واقعا آدم باید قدر لحظه لحظه زندگی دور همیش را بدونه تولد آیسان هم خیلی خوب بود دیگه یک دوره کلاس که میرفتم جمعه ها هم خودش یک تجربه جدید بود این مسافرت آخری هم عالی بود ولی الان که دارم نگاه می کنم می بینم چقدر زود گذشت زیاد اتفاق خاصی نیافتاد همون زندگی روتین بود بهترین اتفتق زندگیمون آیسان بود دندون در آوردن آیسان راه رفتن خانم گلی مامان و بابا گفتناش کارای شیطونکیش بهش می گم آیسان سوپرایز شو دهنش را باز میکنه به نشانه تعجب میگم کانفیوز شو انگشتشو میزنه به سرش مثلا گیج شده خیلی بامزه این کارا رو می کنه تمام دلخوشی ما این آیسان طلا هستش ایشالا که سال جدید خیلی خیلی سال خوبی باشه ایشالا دخترم سالم باشه همسرم سالم باشه مامان بابا خواهرام برادر شوهم همه خوب و خوش و سالم باشن ایشالا یک همسر خوبم برای برادر شوهر پیدا بشه دیگه اینکه به اون چیزهایی که توی دلمه برسم همینا دیگه چیز زیادی از خدا نمی خواهم فقط سلامتی همه و خوشبختی و شادیشون یک بوس بزرک برای خداماچراستی دیروز بعد 8 ماه پسر دختر عموم را دیدیم خیلی بچه گوگولی و آرومی بود ایشالا خدا حفظش کنه کلا من هر بچه ای میبنم همه آروم و ساکتن فکر کنم آیسان و پارسا تنها بچه هایی بودن که خیلی نا اروم بودن و با بقیه خیلی غریبی میکردن البته باز آیسان چند درجه بهتر از پارسا بود یک آرزو دیگه هم دارم اونم اینه که آیسان زودتر به حرف بیاد و هر چی می گم رو تکرار کنهای خدا کی میشه همش ازم بپرسه مامان این چیه عاشق اون لحظه ای هستم که همش ازم بپرسه این چیه اون چیهقلبراستی تولد مامان جونم هم بود و مثل پارسال یک تولد کوچک خونه ی خودم گرفتم تولدت مبارک بهترین و مهربون تریم مادر دنیا ایشالا یک عمر طولانی در سلامتی کامل داشته باشی

اولین سفر خارج از کشور آیسان

طبق سالهای گذشته می خواستیم مسافرت بهمن مون را بریم کیش اما طی یک حرکت ضربتی تصمیم گرفتیم بریم دبی خلاصه 8 یا 9 بهمن بود که خیلی هم برف اومده بود رفتیم با همسری آژانس مسافرتی برای رزرو بلیط و هتل که بعد از 2 ساعت معطلی فهمیدیم اون هتل مورد نظر جا نمی ده عصرش رفتیم کلی باز تحقیق که کدام هتل ها بهترن که دل من به هیچکدامش راضی نمی شد ترجیح می دادم همون هتل قبلی که رفته بودیم را برم برا همین باز فرداش شال و کلاه کردم رفتم نشستن تا بالاخره جا داد اخه تو سایتش زده بود جا داره اینا می گفتن نه نداره منم گفتم خوب خودم رزرو می کنم با ویزا کارت هم پولش را می دم که مثل اینکه از ایران قبول نمی کردند خلاصه که همه چی اکی شد به غیر از کالسکه آیسان آخه خیلی کالسکه اش بزرگه و یک کالسکه عصایی هم که مال خواهرم بودش اونم خراب بود دیگه شب قبل پرواز با همسر رفتیم یک کالسکه جمع و جور کوچیک گرفتیم و خودمون را راحت کردیم

 پنج شنبه خونه مامانم مهمونی بود و تا نیمه شب اونجا بودیم فرداش هم چون همه چی آماده بود راحت گرفتم تا 8 خوابیدم روز قبلش هم رفته بودم واسه خودم کیف و کفش و شال باربری گرفته بودم که خیلی عاشقشون شده بودم مامان اینا ما را رسوندن فرودگاه موقع تحویل بار به طرف گفتیم ما بچه کوچک داریم جلو به ما جا بده طرف هم ردیف 21 جا داده بود دستش درد نکنه واقعا ولی از شانس خوبمون یک نفر جلوی ما صندلیش خراب بود ما را بردن ردیف 1 که خیلی ببهتر بود و جلوی پامون باز بود آیسان توی طول پرواز عالی بود چیزی می خورد بازی می کردخلاصه ماه بود و پروازمون هم بدون تاخیر و راحت انجام شد قرودگاه هم که رسیدیم به خاطر حضور آیسان از یازرسی ها معاف شدیم اومدیم بیرون ترانسفر اومده بود و خیلی سریع رسیدیم هتل تو تمام این مدت چون همه چیز جدید بود آیسان همش در حال کشف کردن بود و کاملا سرحال اول پیاده رفتیم سیتی سنتر که آیسان از مغازه ها جمع نمی شد واسه خودش راه میرفت وسایل تو قفسه ها را جابه جا می کرد نزدیک10000000 بار پله برقی سوار شدیم تمام که می شد باز بر می گشت تا از همون بره بالا شب اول مک دونالد خوردیم با میگو و به امید صبحانه فردا خوابیدیم عاشق صبحانه های هتل هستم با صدای زنگ موبایل که مامانم بود بیدار شدیم لباس ورزشی پوما آیسان را پوشوندمش و رفتیم پایین روز اول همه چی براش عجیب بود فکر کنم با خودش من کجام اینا کین  چرا خونمون اینقدر بزرگ شده کلا صبحانه میل نداشت ولی تا تونست هندونه خورد کلا اون چند روز فکر کنم دو تا هندونه بزرگ درسته را آیسان خورد دیگه رفتیم مترو به مقصد ابن بطوطه که خیلی دوره اصلا حوصله نداشتم این همه راه بریم برای جای تکراری اما به هوای همسر باید می رفتیم شانس ما همسر سوار شد همون لحظه درها بسته شد کیفمم رو دسته کالسکه آیسان بود کالسکه هم دست همسر خودمم هیچی پول نداشتم اول مثل خوشحال ها نشستم به هوای اینکه ایستگاه بعدی همسر می اسیته منتظر من و هیچ اتفاقی نمی افته ولی یه لحظه استرس گرفتم که نکنه وای نسته و من بی پول چی کار می کردم (که البته کلی ایستگاه بعد منتظر بوده)موبایلم هم تو کیفم بود خلاصه رفتم بالا که برم هتل گفت باید بلیط خروج بخرذین گفتم بابا من جا موندم کیفم هم دست همسرم هستش و رفته گفت اشکال نداره بشین بر می گرده اقا یک استرسی گرفته بود منو ولی یک لحظه که دیدم روش اونوره پشت یکی رد شدم ولی خدا می دونه قلبم چه جوری می زد گوشام که کر شده بود آیسان تو بغلم بود و دستام می لزید خلاصه که کار خلاف اصلا به ما نیومده دیگه بیرون که رفتم خوب شدم رفتیم هتل و لباس های آین را برداشتم و رفتم استخر که یهو دیدیم تلفن هتل زنگ می زنه همسر بود نگران بود ما کجاییم گفتم با خیال راحت برو همه جا رو بگرد وعجله نکن من و آیسان هم رفتیم آب بازی

وبعدم برگشیم و خوابیدیم تا همسری اومد بعد باهم رفتیم پایین نهار خلاصه توی این مدت همه جاو همه بازاراش را رفتیم فکر می کردم آیسان خسته می شه و نمی تونیم همه جا را بینیم اما خیلی همکاری کرد

فقط روز آخر تو بازار ها خسته می شد یک روز هم با تاکسی لاگژری رفتیم آتلانتیس جای بازی های آبیش که رسیدیم همسر اصرار که بریم توش می گفتم بابا لباس نیاوردیم می گفت از همین جا می گیریم خلاصه با تلاش من راضی شد که نریم آخه هوا هم سرد بود به درد آیسان نمی خورد اگه خودمون دو تا بودیم می رفتیم قسمت پالم را با مونوریل برگشتیم و از همونجا باز با لاگژری برگشتیم ک حدود 200 هزار تومن فقط پول تاکسی دادیم ،اون روز هم که رفتیم جمیرا خیلی بهمون خوش گذشت آیسان هم با دریا خیلی حال کرد فکر کنم این بار بیشتر دریا رو می فهمید اما جلو نمی رفت دقیقا مرزآب و خشکی می شست بعدشم یک مگنوم را کامل خورد بعد هم برگشتیم هتل و کلی جوجه کباب خورد فکر کنم دریا خیلی گشنه اش کرده بود کاشکی مشهدم دریا داشت هر روز همین قدر چیزی می خورد.روز آخر هم اومدیم چمدون هام را جمع کنیم دیدیم جا نمیشه بعد بدو بدو رفتیم یک چمدون دیگه گرفتیم چون آزانس اشتباهی یک شب اضافه تر برامون گرفته بود برای همین نمی خواست ساعت12 اتاق خالی کنیم تا ساعت 4 تو اتاق بودیم و با خیال راحت استراحت کردیم و جمع و جور بعدشم ترنسفر اومد دنبالمون راستی یک شب تور کشتی هم رفتیم ایسان اون شب هم من را سوپرایز کرد با اینکه خیلی آهنگش بلند بود و جمعیت همین طور شلوغ پلوغ می کردند ولی آیسان ناراحت نبود و می رفت بغل جند تا مردنا اشنا و با اونها می رقصید فک من و باباش رو زمین بود بعد هم که خواننده آهنگ ملایم می خوند و همه نشسته بودند هی می رفت سر میز اون آقاه که باهاش رقصیده بود می زد به پاش که پاشه باهاش برقصهتعجب

پروازمون هم بدون تاخیر راس 9 نشست توی فرودگاه مشهد این خلاصه سفر بهمن ماهمون متشکرم ازت دختر گلم به خاط تمام مهربونیاتماچ و اخلاق خوبت که یک سوپرایز بزرگ بود واسمون

16 ماهه عاقل

این روز ها آیسان خیلی تقلید کار و همچنین لجباز شده تقلید کار از این لحاظ که هر کار می کنیم بلافاصله تقلید می کنه  یعنی بلافاصله ها یعنی ما نماز می خونیم می ره چادرش را میاره(پرستارش براش یک چادر یک وجبی دوخته با کش وای که شبیه مادر بزرگ نقلی ها می شه وقتی سرش می کنه )یک مهر مخصوص ما داره دقیقا از لحظه الله اکبر میاسته تا آخرش جالب برام که حوصله اش سر نمی ره هر چقدرم نمازمون طول بکشه اونم ادامه می ده دهنشم تکون می ده مثل ما که دعا می خونیم اونم نا آخر نمار انگار داره ذکر می گه هی دهنش را باز و بسته می کنه نماز بعدی را دیگه طاقت نمی اره میره مهرم را بر می دارخ می ره زیر میز ناهار خوری هی سرش را میاره بیرون که دل منو بسوزونه هی مهرم نشونم می ده بعد نماز من سریع باید بپرم بگیرمش تا ذوق کنه و هی فرار کنه لجبازم از اون نظر که چیزهایی را که یاد داره جلوی دیگران وقتی ازش می پرسم جواب نمی ده و هر هر می خنده به زور غذا می خوره منم دارم سعی می کنم که به حال خودش باشه غذاش را می ذارم جلوش یکی دو قاشق سعی می کنم دهنش کنم ولی وقتی می بینیم دهنش را باز نمی کنه و لجبازی می کنه می گم اگه خواستی بخور اونم کل خونه را غذایی می کنه اون وسط 2 یا 3 تا لقمه ام خودش می خوره قبلا ها وقتی مریض می شد تقریبا جون می دادم از نگرانی تا صبح خوابم نمی برد یعنی یک هفته من در روز 1 ساعت می خوابیدم همش حرص می خوردم که وای چقدر لاغر شده فلان شده اما الان دیگه خیلی خیلی کمتر شده نگرانی هام فکر کنم خودش هم درک کرده و همین باعث می شه که یکمی کمتر تو کاراش لجبازی کنه داروهاش را راحت می خوره  یک وسیله تو سرزمین عجایب پروما هست که جند تا هواپیما هست می چرخه و بالا پایین میره تا دو هفته پیش می ترسیدم سوارش کنم از طرفی هموسایلی که مخصوص اونه تکراری شده به پیشنهاد و تضمین همسر سوارش کردم وای کلی ذوق کرد نمی خواست پیاده شه رفتیم ژتون گرفتیم باز یک بار دیگه ام سوار شد خلاصه که یک بازی جدید کشف کردیم چند روز پیش ها هم استاد راهنما مو با خانم و دخترش دیدیم بهشون گفتم من یا این سنم دخترم یک سالشه شما هم با این سنتون دخترتون فقط یک سال بزرگتر از من در صورتی که باید هم سن من می بود دخترتون بعد کلی هم خندیدیم استادمون گفت اگه هنوز دانشجو بودی می دونستم آخر ترم چه جوری بهت نمره بدم البته شوخی می کرد خیلی مهربونه خداییش شاید عجیب باشه ولی آیسان دیروز اولین بار منو مامان صدا کرد با این سنش فک کن تازه بعد این که کلی خودمو کشتم یک عکس بزرگ هست توی اتاقمون من و آرشیم هی وقتی از خواب بیدار می شه می گه بابا بابا بعد اینکه کلی روش کار کردم بالاخره گفت مامان اینقدر اون لحظه به من دحال داد که نگو یعنی یک لحظه رو ابرا بودم تازگس هم شعر می خونم می گم آیسان مامان کیه خوشگله مامان کیه اونم می زنه رو سینه اش میگه مان که منظورش همون من هستش خیلی دیر با دیگران اخت می شه برای همین هر جا مهمونی می ریم همون اول همه می ریزن رو سرش که بیا بغلمون بیا بهت این را نشون بدیم اینم نمی ره همه میگن وای این چرا این طوری منم توضیح می دم اخلاقشه بابا خوب بچه است دیر جوین میشه یکم بهش زمان بدین البته این زمان حداقل 45 دقیقه طول می کشه مثل خودمه اعصابش که خورد می شه می خوره برا همین تو مهمونی ها بشقاب منو خالی میکنه همه هم می گن وای چقدر خوب می خوره نمی دونن چون استرس داره همش می خوره ولی خداییش جدیدا خیلی بهتر شده با بچه های هم ست خودش حال نمی کنه تو فامیل آرش شون هم 3 تا بچه تقریبا هم سن های آیسان وجود داغره که همه می گن چرا بازی نمی کنه باهاشون خوب من چی بگم آخه به اینا هر کی یک اخلاقی داره دیگه خوب...

دیروز تولد پدر عزیزم بود که از خدا عمر طولانی و با عزت می خوام براش

امروز هم تولد همسری بود دیشب به آرش گفتم آیسان را ببره خونه ی مامانم تا من حاضر شم بریم بیرون وقتی برگشت یک جو رومانتیکی تو خونه درست کردم که نگو کلی سورپرایز شد یک ساعتی خوه بودیم بعدشم رفتیم قصر هدیش براش یک حلقه گرفتم که ایشالا همیشه دستش کنه آخه حلقه خودش را میگه نگیناش حساس شاید بیافته دستش نمی کنه دیگه اونجا می خواستم زانو بزنم رو زمین ازش درخواست ازدواج کنم که به دلیل خلوت بودن رستوران و ئر معرض توجه بودن گارسون ها نمی شد فکر کن حداقل 4 تا خانوم به طور حرفه ای بالای سر ما بودن و به جرات می تونم بگم توی اون یک ساعت و نیم شاید فقط ده قدم راه رفتن واقعا شغل سختی دارن تازه غیر اونها چند تا گارسون مرد هم هی در رفت و امد بودن خلاصه اینکه بدون تشریفات حلقه را دادم به همسر و اونم کلی ذوق کرد بعدشم گفت اینها فکر می کنن تو زن دوممی برام حلقه گرفتی هیچی دیگه تا آخر شب هی فیلم بازی کردیم واسشون و کلی خندیدیم حالا نمی دونم اونا گرفتن موضوع را یا نهچشمک

آیسان صدای حیوانات شیر ؛ خروس ؛ مرغ ؛ جوجه گاو گوسفند کلاغ و یک سری صداهای من دارودی برای بقیه حیوانات  دیگه یاد گرفته موقع خئاحافظی بوس می فرسته

دومین شب یلداآیسان طلا

روز قبل شب یلدا مشهد برف بارید و کلی ذوق کردیم که شب یلدا برف خواهیم داشت اما کم بود صبحش رفته بودم آزمون ارشد داده بودم ظهرش با مامان اینا رفتیم طرقبه برگشتن  ا رفتیم بالای کوه های هاشمیه و کلی برف بازی کردیم اما زود برف بند اومد و امادیشب آخرین روز پاییز بود و ما طبق هر سال خونه ی مامانم جمع شدیم و این بلند ترین شب سال را با هم بودیم ظهر زودتر از سر کار اومدم بیرون رفتم تا واسه آیسان لباس مناسب شب یلدا پیدا کنم پارسال لباس هندونه پوشیده بود و گذاشتیمش سر سفره بجای هندونه خوردیمشچشمکامسال دنبال لباس بابانوئل می گشتم اما پیدا نکردم یک لباس دیدیم که خیلی ناز بود مثل لباس باله اما با شلوار به رنگ قرمز دیگه سریع رفتم خونه کیک انار و ژله انار درست کردم آیسان را حموم کردم بهش ناهار دادم بعدم رفتم گلاس زبان استادمون نیامده بود یکی دیگه به چاش اومده بود برق های کلاس زبانم رفته بود گفتن بشینین تا 10 دقیقه دیگه میاد اما من دو در کردم رفته روناک وقت گرفتم بعد رفتم خونمون آیسان را آماده کردم خودمم آماده شدم با همسر بردیمش آتلیه که بر حسب اتفاق بابایی مم دیدم 2 تا عکس گرفتیم با کلاه بابانوئل و درخت کریسمس و آدم برفی بعد رفتیم خونه ی مامانم دختر عموی مامانم اونجا بود وقتی رسیدیم یکم آجیل و هندونه خوردیم که دیدم آیسان خانم با آب هندونه فاتحه ی لباس جدیدشون را خوندن اما باز خوشحال بودم که عکس داره از لباسش و اگه خراب شه دام نمی سوزه دیگه آیسان راه می رفت و پسته وبادوم می خورد یکم کیک می خورد یکم موز می خورد یکم لبو خلاصه فکر می کرد باید از همه چی بخوره و تقریبا خودش را خفه کرد  خدا را شکر بعد از چند وقت شامم خوب خورد یکی از دوست های بابام و خاله مم رسیدن  یکم رقصیدن و حافظ خوندیم تا موقع شام طبق روال سال های گذشته قرمه داشتیم ولی سالاد الویه نبود بجاش پلو مرغ  بود دیگه شام خوردیم و آیسان کلی شادمانی کرد و رقصید تا دیگه کم کم داشت خوابش می گرفت ما هم قبل اینکه اخلاقش بد بشه رفتیم خونمون و خلاصه دومین یلدا آیسان گلی هم این طور گذشت.

15 ماهه ی بی اشتها

روز  5شنبه رفتیم خونهی عموم برای گوود بای ژارتی که داشتن می خواستن واسه مدت نا معلومی برن کانادا آیسان هم خوب و خوش و سرحال بود اما امان از چشم بد اونجا هم یکی از بستگان یک بچه 2 ساله داشت که به قول خودش تا همین چند دقیق ژیش که بیان اینجا داشته بالا می آورده وتب شدید داشته خوب نمی دونم چی بگم به این مادر وقتی می بینی بچه ات مریضه بشین تو خونه به بچه ات رسیدگی کن نمی خواد بیای مهمونی که هم بچه ات ناراحته هم این بیماری ویروسیش به کسی منتقل نشه با این حال وقتا این ویروسه منتقل نشه به هوای غذا دادن به آیسان یکم مرغ و برنج کشیدم رفتم تو اتاق آیسان هم شانس ما خوب غذا خورد در همون حین این مادر مهربان و بچه ی بی نوا باز اومدن تو اتاق و ما را در حال غذا خوردن دیدن و فرمودن بچهی ما الان 3 روزه که دهن به چیزی نزده و مریض و تب داره و خوش به حالت که بچه ات کم مریض میشه و .........فکرکنم داشت همون  جا ورد می خوند که این بچه مریض شه خلاصه ما رفتیم خونه و یک کیسه اسپند دود کردیم اما افاقه نکرد آیسان اون شب و روز خوب بود اما صبح شنبه ساعت 4 صبح دیدیم داره بچه ام توی تب می سوزه تبش را چک کردم دیدم 39.9شوکی به من وارد شد اون موقعه صبح سریع استامینوفن و شستن و دست شستن و کلی بهش آب دادن و خلاصه 30 دقیقه بعد دیدم داره کم می شه تبش بردمش دکتر گفت چرکی نیست ولی یک ضد میکروی داد با استامینوفن دقیقا آیسان 3 روز تب بالا داشت و چه گذشت بر من و توی این سه روز برای هر وعده غذایی تا سر حد جنون رفتم آیسان دهن به هیچی نمی زد حتی حاضر نبود تست کنه بینه چی هست تا قاشق را می اوردم گریه می کرد و دهنش را قفل می کرد واقعا هیچی سخت تر از این که بچه آدم هیچی نخوره سخت نیست شب سوم داشتم دیوانه می شدم که یه ایده به ذهنم رسید وقتی گری می ریم یک سیخ جوجه می خوره اونجا اما این دفعه شک داشتم بالاخره رفتیم وآیسان با کلی نذر و نیاز غذا خورد بعد 3 روز الان که نزدیک 5 روزه که می گذره آیسان فقط دو یا سه لقمه از هر وعده غذایی را می خوره و این داره دیانه ام می کنه  از ته دلم از خدا می خوام به همه بچه ها سلامتی بده و اشتهای خوب و به آیسان هم همین طور